قصه من

نوشته شده توسط:محمد یاسین موسوی | ۰ دیدگاه

تو یک جنگل بزرگ و سرسبز فیل کوچولویی زندگی میکرد  و خیلی ناراحت بود و غصه میخورد،آخه همش به خرطوم بزرگش فکر میکرد و میگفت چرا دماغ من مثل خرگوش و موش کوچیک نیست همین طور در حال فکر کردن بود که به طرف برکه راه افتاد تا آب تنی کنه تو راه ماری رو دید و گفت:مار کوچولو تو احساس خوشبختی می کنی؟
مار گفت:بله،زیاد
فیلی با تعجب گفت:واقعا؟
من فکر میکردم چون دست و پا نداری خیلی ناراحتی
ما با خنده گفت:نه مامانم میگه خدای مهربون به هرکسی،یه چیزی داده،هرکسی را رو یه جوری آفریده
فیلی آهی کشید و به راهش ادامه داد در حال راه رفتن بود که جلوی پاش ،موش کور سرش رو از خاک بیرون آورد
فیلی گفت : موشی مواظب باش الان داشتی له می شدی

موش کور خندید و گفت :ممنون که حواست به من بود 
فیلی گفت: تو احساس خوشبختی میکنی؟
موش کور گفت :بله من از زندگی لذت می برم و خوشبختم
فیلی با تعجب گفت :من فکر میکردم که ،خیلی ناراحتی که نمی بینی
موش کور گفت: شاید من چیزی داشته باشم که بقیه ندارند،هرکسی که از داشته های خودش لذت ببره حتما خوشبخته
فیلی به راهش ادامه داد و به برکه رسید کنار برکه لاک مشت کوچولو رو دید که تنها زندگی می کرد فیلی با خودش گفت حتما لاک پشت کوچولو از اینکه مامان و بابا نداره خیلی ناراحته،

از لاک پشت پرسید: احساس خوشبختی میکنی؟ لاک پشت کوچولو خندید و گفت:بله مگه میشه تو برکه و جنگل به این زیبایی زندگی کنم و دوستان خوبی مثل شما داشته باشم ولی خوشبخت نباشم
فیلی تو فکر بود که خرگوش به کنار برکه اومد ،با نگرانی و ناراحتی گفت:فیلی،فیلی،کمکم کن ، فقط تو میتونی آتیش لونه ام رو خاموش کنی،زودباش ،خرطومت رو بزار تو آب و با من بیا
فیلی که گیج شده بود خرطومش رو پر آب ورد و با خرگوش رفت ،وقتی آتیش خاموش شد ،خرگوش خیلی خوشحال شده 

بود و از فیلی تشکر کرد ،فیلی تازه فهمیده بود خیلی خوشبخته
خوشبخته چون خرطوم بزرگی داره،خوشبخته چون مامان ،بابا و داداش داره
خوشبخته چون دوستان خوبی داره و تو این جنگل قشنگ زندگی میکنه

منبع

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...