قصه من

نوشته شده توسط:محمد یاسین موسوی | ۰ دیدگاه
تو یک جنگل بزرگ و سرسبز فیل کوچولویی زندگی میکرد  و خیلی ناراحت بود و غصه میخورد،آخه همش به خرطوم بزرگش فکر میکرد و میگفت چرا دماغ من مثل خرگوش و موش کوچیک نیست همین طور در حال فکر کردن بود که به طرف برکه راه افتاد تا آب تنی کنه تو راه ماری رو دید و گفت:مار کوچولو تو احساس خوشبختی می کنی؟ مار گف...